فاطمه زهرافاطمه زهرا، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

دخترم همه هستي ام

اولين عيدت مبارك

اين تيپ اولين عيدت هست .عزيزم اولين عيد شما سال 1393 بود  وتو چقدر تپلو ناز بودي.الهي من فدات شم خوشگلم.قربون اون دامن چين واچينت.... الهييييييي صدساله بشي......... اين هم عكس اولين عيدت پاي سفره هفت سين بغل بابا خونه باباجون بود. ...
26 آذر 1393

كروموزمهاي خوشگل دخترم

دختر گلم تو هفته 19 بارداري بودم كه بدليل آزمايشات ريسك دار پزشك اعلام كرد كه بايد آمينوسنتز بشم وخدا ميدونه كه تو اين مدت چقدر به من وبابا وخانوادم سخت گذشت تااينكه جواب آزمايشت اومد والحمدالله خوب بود . آزمايش آمينوسنتز آزمايش بررسي كروموزومي جنين با كشيدن آب مايع آمونياكي از رحم هست. ميخوام اين آزمايشو ببيني وهميشه خدا رو شكر كني كه اين كروموزوماي قشنگو تو وجودت قرار داده.هزاران بار شكرت خدا.... ...
26 آذر 1393

بدون عنوان

اين عكسو تقريبا 6 ماهه بودي گرفتيم لباس ملوانيتو پوشيدي وچقدددددددر بهت ميومد. قربون خنده هاي قشنگت گل هميشه خندونم... ...
19 آذر 1393

خوشحالم از اينكه دخملي

زن اگر پرنده آفريده ميشد حتما "طاوس " بود.. اگر حيوان بود حتما "آهو " بود.. اگر حشره بود حتما "پروانه" بود.. او انسان آفريده شد تا خواهر باشد ودختر باشد ومادر باشد وعشق.... زن با احساس ترين موجود خداست وزن بودن بالاترين لذت.. پس خدارا شكر كن وقدر زن بودنت را بدان دخترم....   عشق اگرعشق باشد هم خنده هايت را دوست دارد ، هم گريه هايت را... عشق اگر عشق باشد هم زيباييهايت را دوست دارد هم اخمهايت را درروزهاي تلخي وسختي... هم شاديهايت را دوست دارد هم غمهايت را.. هم دقايق پرازدحامت را همراهي ميكند هم دقايق تنهاييت را... عشق اگر عشق باشد هرثانيه دستانش در دستان توست درسختي وآساني...تا ابد.......
19 آذر 1393

دخمل من وسفره غذا

ايكاش ميشد از حركاتت سر سفره يه فيلم بذارم اگه بدوني چكار ميكني من وبابات همش استرس داريم كه به چيز خطرناكي دست نزني . تاسفره پهن ميشه چنان خودتو سر ميدي وميياي توي سفره ميشيني ... دقيقا توي سفره ...
18 آذر 1393

بدون عنوان

  قربون اين دختر نماز خون قشنگم بشم من كه چقدر مقنعه بهت ميياد....... عشق من عاشق سجاده است نميزاره من وباباش با خيال راحت نماز بخونيم. با سرعت نور خودشو ميرسونه ...
18 آذر 1393

مامان كارمند

عزيز دلم من بخاطر اينكه توي خوشگل تو دلم بودي از ابتداي سال 1392 تا 1393/02/09 مرخصي بودم.همه اين ايام تا زمان زايمان يعني 1392/08/09من خونه آقاجان مهمان بودم.دستشون درد نكنه واقعا كه اينهمه ازم مراقبت كردن. تو همين ايام كه نزديك رفتن به سركارم ميشد خيلي دلهره داشتم كه باتو چكاركنم .دلم نميومد بذارمت .تازه كجا بذارمت هم مهم بود وپيش كي. سرانجام تصميم گرفتم تا ببرمت پيش عزيز وآقاجون تا يك كمي اوضاع روبراه تر شه. لازم نيست بگم كه چقددددر روزاي اول دلواپست بودم ودلتنگت ميشدم .چندروز اول ميان روز مي آوردنت اداره تا بهت شير بدم.احساس گناه ميكردم.يواش يواش اوضاع روبراه تر شد وتو تونستي غذا بخوري واينجوري تا ظهر من آزادتر بودم. ابتداي خ...
12 آذر 1393