28 ام ارديبهشت94
هرچي از شيطنتهات بگم كم گفتم از زمانيكه راه افتادي يك لحظه نميشيني وهمش در حال راه رفتن هستي وشيطوني كردن.
بماند كه اصلا به حرف ماماني گوش نميدي وكار خودتو ميكني دقيقا درجهت عكس.
سبزي از تو سفره برميداري وپخش ميكني روي زمين وبا دست كاملا ميپاشي كه كه كل فرشو دربربگيره.از يه طرف خندم ميگيره واز طرف ديگه بهت اخم ميكنم :عزيز ميگه راحتت بذارم چون داري بازي ميكني واقعا كه عزيز چقدر حوصلش زياده....
فدات بشم كه با يه آهنگ خيلي زيبا اسم باباتو صدا ميكني وميگي"عباس" وچقدر ما لذت ميبريم.
بالاخره 17ام ارديبهشت ماه براي اولين بار سه نفري رفتيم مشهد... بادايي ميثم وآقاجان وعزيز .
البته اونها از ما جدا شدند تو مشهد چون هتلشون جاي ديگه اي بود..
ولي توي مدت سه روزي كه اونجا بوديم تو فقط راه رفتي وهيچي جز شير نخوردي چقدر من غصه خوردم.
يك لحظه تو هتل ورستوران وحرم نمينشستي از بس كه هيجان داشتي .
انشاالله از اين به بعد سفراي بيشتري ميبريمت گلكم....