این روزهای خوب بهمن ماه 96
سلام
اول از همه باید ازت عذر خواهی کنم که اینقدر دیر به دیر به وبلاگت سر میزنم .
قبلاً فکر میکردم هر چی بچه ها بزرگتر بشن دغدغه و وقت پدر و مادرا کمتر میشه ولی انگار اشتباه فکر میکردم.
عزیز دل مامان بالاخره تونستم از مهر ماه امسال به مهد ببرمت . اوایل خیلی سخت بود و اصلا از من جدا نمیشدی ولی به مدد دوستان خوبی مثل خانم سیدنژاد و خاله حدیث مهربون تونستم کم کم از خودم جدات کنم و دیگه خدارو شکر با ذوق به مهد میری و من خیالم تا حدودی راحت شده.
اوایل آذر هم توی مهد برات جشن تولد گرفتم که خیلی بهت خوش گذشت. بگذریم که دوست داری تو خونه هم برات بگیرم . کلا دوست داری هر روز برات جشن بگیرم.
فدات بشم من نوگل خندونم......
راستی از دخترت بگم "هانا" خودت اسمشو گذاشتی و خیلی دوستش داری . هر شب هم پیشش میخوابی و جالبه نصف شب بلند میشی و روشو میندازی و میبوسیش . قربون این احساسات لطیفت بشم.
یادم رفت بگم که یه لباس من ( که البته الان به یه پارچه پاره تبدیل شده) رو با خودت به مهد میبری و هروقت دلت تنگ بشه اونو بو میکنی و میبوسی.. نمیدونم چجوری از اون جدات کنم...
یه روز خوب مییام و عکسای تولدت رو میزارم.